سیامشق های سیامک تراکمه زاده

به من نگو که ماه در حال درخشیدن است، تلالو نور بروی شیشه های شکسته را به من نشان بده. "آنتوان چخوف"

سیامشق های سیامک تراکمه زاده

به من نگو که ماه در حال درخشیدن است، تلالو نور بروی شیشه های شکسته را به من نشان بده. "آنتوان چخوف"

تبریک اجباری به معلمین جنایتکار




هر سال از سر تکلیف و زور و اجبار ، که نمیدانم چه کسی یا کسانی به من تحمیل میکردند، باید هدیه ای تهیه میکردم و روز معلم را تبریک میگفتم. واقعیت این است که در طول دوازده سال تحصیل هیچ معلمی نبود که خاطره خوبی از او در ذهن داشته باشم. به جز یک نفر.
دوره ابتدایی که هیچش ارزش نیست. ما که هیچ نمیفهمیدیم. خانواده ها و معلمین هم میخواستند زودتر از این دوران بگذرند و ما را تحویل رده های بالاتر بدهند. 
معلمین راهنمایی ام به تمام معنا وحشی بودند. واقعا وقتی به گذشته نگاه میکنم، تنبیه هایی  که در دوران راهنمایی روی من و دوستانم صورت میگرفت، وحشیانه بود. با تمام اصول و معیارهای انسانی قابل تطبیق نبود، چه برسد به اصول آموزشی و پرورشی. واقعا غیر قابل توصیف است. و گاها این تنبیهات در جلوی چشمان خانوادهای دانش آموزان!!! صورت میگرفت.
دوران دبیرستانم مملو از  معلمین بیسواد بود. آدمهایی که به درد هر کار دیگری میخوردند الا معلمی. من هم دانش  آموز دبیرستان دولتی و با معلمین درجه چندم.


یادم می آید که معلمی داشتیم به نام آقای امینی. دبیر جبر، که تمام مثالهای کتاب را از روی کتاب برایمان پای تخته مینوشت و اکثر مواقع غلط. کار ما هم شده بود غلط گیری و مطابقت متن روی تخته و کتاب. تیپش خیلی خیلی شبیه  لاتها و چاقو کشها بود. 


معلم شیمی سال دوم دبیرستان هم که یک اصفهانی ناسونالیست به تمام معنا بود، و فقط به خاطر اینکه من اهل جنوب بودم هر  هفته از  کلاس اخراج میشدم. آخر هم نفهمیدم چرا؟ 


دبیر عربی ما آقای ناصری. خوب اسمش یادم مانده. سیگارش را همیشه از  بازی والیبال با بچها تامین میکرد. شرط بندی میکرد و چون بازیش خوب بود سیگارش اکثر مواقع جور بود. سر کلاس هم سیگار میکشید.


معلم دینی و قرآن، آقای قاضی عسکر. انسان شریفی بود. تمام چندسال دبیرستان کلاسهایش به آموزش مطالبی در رابطه با روح و احظار روح گذشت. چرندیاتی که تا سال آخر  دبیرستان رهایمان نکرد. این شخص نقش بسیار کلیدی در شکیات من در مسائل مهم مذهبی داشت. 


از معلمان هنر اصلا و ابدا تصویری در ذهن ندارم. اصلا نمیدانم که همچین کلاسهایی داشتیم. هیچ تصویری به جا نمانده. 


معلم ورزش نمره را بر اساس علاقه به تیم فوتبال میداد. اولین دروغ های رسمی‏ام را  آنجا گفتم. وقتی که علاقه مندی به تیم فوتبالم را  مخفی میکردم و سنگ تیم دیگری را به سینه میزدم تا نمره مناسبی از اول بگیرم. 


معلم ادبیات ، بیشتر شکل و شمایل یک نظامی را داشت تا معلم. مقرراتی. با ریشهای توپی و لباس تیپیک انصار حزب الله. مو را از ماست میکشید بیرون. در اوج زمانی که من با آلبوم رباعیات خیام حال میکردم، هر روز زیر آب خیام را به خاطر میگساری اش میزد. 


این چند تن ، تنها افرادی هستند که به خاطر دارم. بقیه معلمها احتمالا آنقدر منفعل و بی تاثیر بوده اند که حتی یک خاطره هم ، هرچند بد از  خود به جا نگذاشته اند. حالا که به ان دوران مینگرم ، شرایط دوستان و محیط اجتماعی ای که در آن بزرگ شدم را نگاه میکنم، خوشحال میشوم که مابقی عمر عزیرم را در دانشگاه حرام نکرده ام و رها کردن دانشگاه قطع این تراژدی تلخ بود.


امروزه یکی از بزرگترین مشکلات من شرکت در کلاسهای گروهی است. کارگاهای کوتاه را ترجیح میدهم. اصلا میل و رغبتی به شرکت در هیچ کلاسی ندارم. نه کلاس زبان و نه کلاسهای ورزشی. و حتی در قامت یک مدرس هم دوست ندارم کلاسهای شلوغ و طولانی مدتی را با شاگردانم بگذرانم. 

از تمام آن دوران فقط و فقط یک معلم در ذهنم نقش بسته است. با جزئیات تمام . آقای احمدی. معلم کلاس پنجم ابتدایی. چند سال پیش تلفنش را پیدا کردم و تماس گرفتم. به محض گفتن فامیلم ، تمام مشخصات آنروزهای مرا گفت. با دقت . از فکر کردن به آن کلاس و آن روزها خرسند میشوم. میزان زیادی از شخصیت امروزم را در کلام آقای احمدی میابم. شاید روزی مفصل در مورد حرفهایش گفتم و نوشتم. جزئیات صحبتهایش را به خاطر دارم. لباسش را  و عقایدش را  که به صراحت میگفت. و سالها بعد فهمیدم که چقدر بابت این سیستم آموزشی که دارد مورد آزار و اذیت اداره آموزش و پرورش است.


هر جا هستی زنده باشی آقای احمدی، ای معلم. تو تنها کسی هستی که باید روزت را و روزهایت را تبریک گفت.


*عکس از مهدی رضازاده

ادبیات و عکاسی، یک پیشنهاد غیر مستقیم



به لطف معرفی غیر مستقیم دوست ندیده‏ام ، عباس عبدی (آن عباس عبدی، نه آن عباس عبدی) در وبلاگ خوب راه آبی، این شماره مجله سینما و ادبیات را خریداری کردم. باید بگویم که طرح روی جلدش و پرونده مخصوص میلوش فورمن هم در خریداری آن بی تاثیر نبود. به هر حال میلوش فورمن سازنده بهترین فیلمی است که در همه دوران زندگیم دیده ام و میبینم. "دیوانه از قفس پرید" یا عنوان دیگرش "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" یا عنوانی که من به آن داده ام، "فیلمی برای تمام فصول".


مجله را با قیمت مناسب 3800 تومان خریدم. مجله ای قطور در مقایسه با قیمتش. 225صفحه کاهی. با بوی دل انگیز مجلات قدیمی. و جالب اینکه در صفحه شناسنامه آن با افتخار نوشته شده بود، شمارگان ده هزار نسخه!!!  



در ورق زدن اولیه دو چیز جلب توجه میکرد. یکی همکاران این شماره بود. لیستی از آدمهای بسیار جالب و خاطره انگیز برای من مثل آنتونیا شرکا، جواد طوسی و امید روحانی از دوران ماهنامه فیلم ، لادن نیکنام از روزهای خوب ماهنامه هفت و یا جعفر مدرس صادقی با وقایع الاتفاقیه در روزنامه شرق. و آدمهای دیگری چون محمد علی سپانلو، ابوتراب خسروی ، فریبا وفی یا یدالله رویایی. ترکیب این آدمها نمیدانم چرا برایم جالب توجه بود. و دوم فهرست جالب مجله بود. 15 مطلب درباره میلوش فورمن و یا 17 مطلب درباره جهان داستانی نویسنده . این تعداد مطلب برای یک موضوع را میتوان به راحتی پرونده نامید. مطالبی تالیفی و دست اول. یا گفتگوهایی خواندنی. نکته مهم، استفاده از عنوان "پرونده" است که براحتی مطبوعات امروز برای فروش بیشتر بروی هر موضوعی میگذارند. و بعد با دو سه مطلب نصف و نیمه که در دقیقه نود قبل از چاپ توسط چند نفر نوشته میشود و عنوان پرونده را روی جلدشان چاپ می‏کنند. پرونده یک موضوع شاید چیزی است که در این مجله میبینیم و یا مجله خوب دیگری بنام حرفه، هنرمند.


اما بهانه خرید من یعنی میلوش فورمن مرا به جایی رساند که بهانه نوشتن این مطلب شد. پرونده جهان داستانی نویسنده. من که هیچ وقت نویسنده نبودم و حتی کوچکترین تجربه ای هم در نوشتن داستان نداشتم را با خود همراه کرد. هرجا اسم داستان بود میگذاشتم عکس و هر جا عنوان نویسنده بود میگذاشتم عکاس. و جواب داد. آنقدر مقالات و نوشته‏ها برایم آموزنده شد و مرا چنان با خود همراه میکرد که یک سفر مشهد به اصفهان در اتوبوس را نفهمیدم چگونه پشت سر گذاشتم.


"صدای پای حرامی‏ها" از جعفر مدرس صادقی یک داستان کامل بود. با همان لحن همیشگی خودش. برای علاقه مندان به شرکت در جشنواره های داخلی و خارجی عکس، بسیار مفید است مطالعه آن. مثلا جایی میگوید:

           

اما خودمانیم، ما هم زیادی داریم گریه و زاری میکنیم و دنیا دنیا میکنیم و لیلی به لالای نویسنده‏ای (بخوانید عکاس) میگذاریم که به همین زودی و بعد از اولین هوراهایی که برای او کشیدند، دست و پای خودش را گم کرد و از هول هلیم افتاد توی دیگ. این نویسنده (عکاس) که حالا دارد خودش را با استاد بی چون چرای مختصر نویسی مقایسه میکند ... و الی آخر.



در جایی دیگر محمد علی سپانلو میگوید: ابعاد تخیل چنان بی مرز است و تنوع عرصه های تکنیک به قدری بیشمار که مشکل بتوان گفتاری کلی و احتمالا جهانشمول را پیرامون هر شکل هنری ، در این مورد ویژه داستان نویسی(بخوانید عکاسی) به سامان برد.



این جمله عینا درباره عکاسی هم صدق میکند و درباره همه هنرها دیگر. اوج این تداخلات و یا همنشینی ذهنی ادبیات و عکاسی در ذهن من مصاحبه لادن نیکنام بود دکتر محمد صنعتی. جایی که بحث جهان داستانی نویسنده به جهانی ذهنی هر هنرمندی راه پیدا میکند. در یک جمله عینا درباره عکاسی میگوید:

         

در زمینه عکاسی که تا چند دهه پیش متهم بود به اینکه عین واقعیت است و نقاشی ارج بیشتری داشت ، چون متفاوت از واقعیت خلق میشد! ولی امروزه عکاسی هم مانند نقاشی تلاش میکند واقعیت را به گونه دیگر خلق کند و در این راستا با امکانات دوربینهای دیجیتال و کامپیوتر، میتواند جهان‏های حیرت انگیزی بیافریند. بسیار حیرت انگیزتر از جهان نقاشی  و قصه!! فکر نمیکنید؟ تازه همین واقعیت دگرگونه از نگاه هر عکاسی فرق میکند. یعنی با زاویه خاصی که انتخاب میکند و اضافه کردن و کم کردن عناصر واقعی، با امکانات بسیار خلاق دیجیتال، تفاوتهایی با جهان واقعی ایجاد میکند. وقتی شما از جهان واقعی قسمتی را حذف کنید، یا چیزی از جای دیگر به آن اضافه کنید واقعیتی متفاوت میشود. اصلا گویا کار هنر مدرن و آوانگارد همین است. (شاید برخلاف هنر به اصطلاح مردمی. البته به جز ژانرهای فانتزی، علمی-تخیلی و جادویی که به شدت توده پسند است) ولی من نیز وقتی هنر را جذاب و هنرمند را خلاق میدانم که بتواند جهان تازه ای راه به من نشان دهد. گرچه عناصر تشکیل دهند جهان تازه همان تجربه های زیسته مولف در جهان زندگی واقعی نویسنده(بخوانید عکاس) باشد که به گونه دیگری معماری شده.

 


از این دست جملات و صحبتها در این پرونده کم نیست. بحثهایی که بیشتر هنرمند را با درون خودش و فضای ذهنی که در آن زندگی میکند و آثار خود را میآفریند، آشنا میکند. البته بعضی از مطالب را هم سخت میشد به عکاسی و تصویر ربط داد. مثل مصاحبه خوبی که با بهمن شعله‏ور "درباره بحران هویت سبکی در داستان نویسی معاصر ایران" انجام شده بود. ولی آنها نیز خواندنی بودند. مرسی از عباس عبدی عزیز بابت این پیشنهاد غیر مستقیم خواندنی.

سینه خواهم شرحه شرحه، از فراق


وقتی کسی فوت میکند، مطالب زیادی درباره یاد و خاطره آن شخص نوشته میشود. بخصوص اگر انسان بزرگ و شناخته شده‏ای هم باشد که دیگر این مطالب روزافزون افزایش پیدا میکند. در کنار این یادها و خاطرها و گاها گفتن ناگفته های شخصی از زندگی و خصوصیات اخلاقی متوفی، عده دیگری به نوشتن مطالبی میپردازند در قبیح دانستن حرکت گروه اول. اینکه چرا مرده پرستی میکنید. چرا تا وقتی که زنده بود یادی از او نمیکردید حالا که مرده است و از این حرفها. و اکثر نوشته ها شروع به کلی گویی هم میکنند و مثل خیلی چیزهای دیگر این موضوع را به ملیت نسبت میدهند که آری ما ایرانیها همیشه مرده پرست بوده ایم. و حتی شعرهایی هم در وصف این موضوع میگوییم که گاها پشت کامیونها دیده میشود



این موضوع همیشه با فوت بزرگی که مرگش جنبه عمومی پیدا میکند و رسانه‏ای میشود ذهنم را درگیر میکند. که آیا این کار کار پسندیده ایست یا نه. مثلا در مورد ورزشکارانی چون ناصر حجازی یا موسیقدان بزرگی چون حسن کسایی و یا این روزها استاد حمید سمندریان.


در اینگونه مراسم‏ها و اتفاقات غالبا از کلمه فقدان استفاده میشود. فرهنگ دهخدا فقدان را اینگونه معنا میکند:

گم کردن کسی را. فقد. فقود. گم یافتن. گم کردن . از دست دادن . نبودن .

 

گم کردن چیزی یا شئیی، همیشه دردناک است. بیاد بیاوریم وقتی تلفن همراه خود را گم میکنیم. هرجا که مینشینیم و بلند میشویم یادش میکنیم. برای همه تعریف میکنیم که فلان چیز را فلان جا گم کردم. یا دائما آنچه میتوانستیم داشته باشیم  و بر اثر اتفاقی از دست دادیم را تکرار میکنیم.

 

فقدان همیشه در نقطه مقابل وصل قرار میگیرد. فقدان یار از بزرگتری مصائبی بوده که همیشه در ادبیات ایران به آن اشاره شده است.  مروری بر آثار سعدی و دیگر بزرگان ادب فارسی گویای این مطلب است. حالا چگونه است که غم گم کردن یا از دست دادن دوستی، بزرگی یا هر انسانی میشود مرده پرستی.

 

در بعضی از اقوام ایرانی رسوم کهنه (سنتی) که در فقدان عزیزانشان انجام میدهند هنوز پابجاست. در بعضی از موارد پاره ای از حرکات و رفتارها از حد درک من خارج است. مثلا نوع عزاداری قوم بختیاری بخصوص برای جوان از دست رفته‏شان. شدت و حدت این عزاداریها به قدری بالاست که برای من تعجب براگیز است. ولی باز به خودم اجازه نمیدهم که لقب مرده پرستی را به آنها سنجاق کنند. صرفا میتوان گفت مرهمی است بر این فقدان.  همانطور که در نسل جوان امروز با عوض کردن کس پروفایل خود در فضای مجازی به نوعی مشابه جیغ ها و گریه های زنان بختیاری است.



اینها همه بهانه ای بود تا بغض برگلو مانده خود را از درگذشت حمید سمندریان مخفی کنم. نمیدانم چرا مرگش برایم دردناک بود. من نه از اهالی جدی و حرفه ای تاترم و نه برخوردی با ایشان داشتم. به جز دو مورد که غیرمستقیم تاثیر شگرفی بر من گذاشت. یکبار سال 86 بود که اجرای ملاقات بانوی سالخورده را دیدم. و یکبار هم مصاحبه مفصل ماهنامه هفت در سال 84. به قدری آن مصاحبه در آن زمان که تازه داشتم با هنر آشنا میشدم، بر رویم تاثیر گذار بود که هنوز دارم از آن تفکر و نگاه آبشخور میکنم. مصاحبه از شادمهر راستین و بیتا ملکوتی ، به همراه چند پرتره خوب از استاد سمندریان که کار عباس کوثری بود. در جواب یک سوال که پرسیده بودند با تاتر مدرن و آلترناتیو دنیا چگونه ارتباط برقرار میکنید جواب داد:


من، هم تاتر کلاسیک دوست دارم و هم مدرن، به شرطی که چیزی به من اضافه کند. کلاسیک و مدرن ندارد. اگر خواب راحتم سلب شد، تاتر خوبی دیده ام. بارها شده اثری دیده‏ام مثل فیلمی از برگمان، اصلا کلاسم را تعطیل کرده‏ام تا تنها باشم و به آن فکر کنم. شب هم اصلا نتوانستم بخوابم. تاتر باید تاثیر گذار باشد. چه کلاسیک و چه مدرن. دسته بندی من برای تاتر فرق دارد. تاتر دو دسته است: تاتر سطحی و تاتر عمیق.

                                                     

این جمله تقریبا نحوه نگاه من به آثار هنری را تعیین کرد. فقط بجای کلمه تاتر گذاشتم اثر هنری. و دیدم تقریبا همه جا جواب میدهد. در تاتر دو سال بعد از خواندن این جمله در هنگام تماشای نمایش "ملاقات بانوی سالخورده" به کارگردانی خودش تقریبا همین حس و حال به من دست. اثری که توانست خواب را از من سلب کند.

به هر حال تاثیر گذاری این هنرمند در عالم هنر قابل مقایسه با هیچ کس نیست. فقط نگاهی به لیست شاگردانی که تربیت کرده بیاندازیم متوجه بزرگی کار او میشویم.  عزت‌الله انتظامی، گوهر خیراندیش، رضا کیانیان، میکاییل شهرستانی، احمد آقالو، کیومرث مرادی، پرویز پورحسینی، گلاب آدینه، مهدی هاشمی، ناصر هاشمی، آتش تقی‌پور، سعید پورصمیمی، مریم معترف، سوسن تسلیمی، فریبرز عرب‌نیا، امین تارخ، احمد ساعتچیان، محمد رحمانیان، محمدرضا جوزی، محمد یعقوبی، امیر جعفری، فتحعلی اویسی، فردوس کاویانی، مهران مدیری، خسرو سینا، میرطاهر مظلومی، پیام دهکردی، پارسا پیروزفر، نوید فرید، شهاب حسینی، حامد کمیلی، حامد بهداد، نگار فروزنده، یوسف تیموری، رابعه اسکویی، مجید صالحی، فرزاد حسنی، شهرام عبدلی، قطب‌الدین صادقی،علیرضا اشکان، حمید فرخ‌نژاد، الیکا عبدالرزاقی، حمید میهن‌دوست، آشا محرابی، حسام نواب صفوی، ایرج راد، انوشیروان ارجمند. و شاید کسان دیگری که از قلم افتاده باشند. و این لیست یعنی آینده تاتر ایران.


تمام اینها فقط برای ادای دین بود و یادی از این فقدان . بدون هرگونه مرده پرستی.

روحش شاد، یادش گرامی

علایق ناشناخته خود را در لایت روم کشف کنید!


چند سال پیش به مشکل بزرگی در روند عکاسی‏ام پی بردم. لنزهای زوم که مکررا مورد استفاده قرار میدادم، باعث شده بود که خیلی به عددهای فاصله کانونی‏ لنزم دقت نکنم.  بیشتر مواقع به صورت ناخودآگاه فاصله کانونی مورد نظرم را انتخاب میکردم و این مسئله مرا خیلی عذاب میداد. مشکل آنجایی خود نمایی کرد که لنزم مشکل فنی پیدا کرد و باید لنز جدیدی خریداری میکردم. اما چه لنزی با چه فاصله کانونی. با توجه به قیمت گزافی که باید برای اینکار پرداخت میکردم، مجبور شدم که آماری از کارهای گذشته ام دربیاورم. بهترین راهکار لایت روم بود. تمام عکسهایم را که در طول چند سال اخیر گرفته بودم منظم کردم و با روش ساده ای که در زیر توضیح میدهم متوجه شدم که آمار بسیار بالایی از عکسهایم با فاصله کانونی 50 میلی متر یا همان لنز نرمال گرفته شده است. به قدری این آمار بالا بود که بدون هیچ معطلی یک لنز نرمال خوب تهیه کردم. و در حدود دو سال به صورت پیاپی از آن استفاده کردم، بدون آنکه کمترین نیازی به لنزهای دیگر پیدا کنم. گاه گداری احساس میکردم که اگر لنز زاویه بازی داشتم بهتر بود و یا حالات دیگر، ولی به قدری این احساسات کم بود که یا از آن میگذشتم و یا با قرض گرفتن یک لنز از دوستی مشکل را حل میکردم. 
چندی پیش لنز سوپر وایدی تهیه کردم. در زیر در عین حالی که روش به دست آوردن این آمار و پی بردن به ناخودآگاهتون در انتخاب لنز را نشان میدهم آمار استفاده خودم از لنز واید را هم پیدا میکنم.

1- به نرم افزار لایت روم بروید و ماژول لایبرری را انتخاب کنید.


2-همه عکسهای خود را بیاورید و به بخش فیلترها رفته و متادیتا را انتخاب کنید. اول مدل لنز زوم خود را انتخاب کنید و سپس قسمت فاصله کانونی را انتخاب کنید.


عدد نوشته شد در جلوی هر فاصله کانونی تعداد عکس گرفته شده با آن فاصله است. شاید این عدد به غیر از علایق شما نشان دهنده چیزهای دیگری از قبیل تنبلی یا ... نیز باشد. انتخاب لنز، انتخاب نگاه و پرسپکتیوی است که ما دنیا را با آن میبینیم. بد نیست بدانیم که دنیا را از پرسپکتیوی میبینیم. 


سرانجام، آغاز



1- اینکه چرا، نمیدانم. مدتها بود که میخواستم وبلاگی ایجاد کنم. حتی چندباری هم ایجاد شد ولی مطلبی انتشار پیدا نکرد.  نشر مطالب. چیزی بنویسی که دیگری بخواند. یا چیزی برای دیگری بنویسی یا برای خودت بنویسی و به دیگری نشان دهی. جذبه این کار به اندازه خواندن مطالب دیگران است که منتشر میکنند. یک وسوسه که مدتهاست با من زندگی میکند.


2- در جشنواره فیلم و عکس یاسوج با استاد اسماعیل عباسی همسفر بودم. روزهای بیاد ماندنی. دغدغه نوشتن را بطوری جدی بخصوص در حیطه نقد با ایشان در میان گذاشتم که ایشان هم مثل همیشه راهنمایی کردند و نکاتی را متذکر شدند. یک روز مطلبی فنی در خصوص تجربه استفاده از لنزها را در جمعی مطرح کردم و نحوه آمارگیری عکسها و استخراج علایق خودم در استفاده از فواصل کانونی متفاوت در لایت روم را گفتم. مطلب به نظر ایشان خیلی جالب آمد و تاکید کرد که حتما این را بنویس. تجربه جالبی است و دو مرتبه هم این را تکرار کردند. اما این که کجا بنویس و یا چگونه بنویس دیگر بحثی بود جداگانه که صحبتی درباره اش نشد، ولی جرقه ای در ذهنم روشن کرد. این نقطه آغازی میتوانست باشد برای وبلاگی که هرگز منتشر نشده بود.



3- این مطلب شد یک مقدمه. مطلب اصلی را هم که ذکرش رفت در دنباله می آورم. قرار است این وبلاگ درباره نظرات شخصی من حول و حوش عکاسی و دیگر هنرها با نگاه نقادانه باشد. و گاها خبری. سیاست کلی آن را هم برای خودم مشخص کرده‏ام ولی نیازی به اعلام عمومی و جار زدن و فریاد برآوردن نمیبینم. اگر سیاست و برنامه ای باشد بعد از به اجرا در آمدن، خود همه چیز را میگوید. 


4- بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید